اگر درست نبوسیدمت…
اکتبر 18, 2010 § 58 دیدگاه
1 پدرم هیروی من بود. باور نمیکردم انسانی باشد فهیمتر از او . باهوشتر، منطقیتر و کاربلدتر.
2 زمانی که فهمیدم این نقاشیهایی که میکشم بهش میگویند هنر، تازه باب تحسین تازهای باز شد. او نویسنده بود و شاعر. وقتهایی که میرفت تو اتاق و سیگار میکشید و دور و برش پر کاغذ خط خورده میفهمیدم دارد اتفاق مهمی میافتد. بعد چند ساعت ما همواره اولین مخاطبانش بودیم. داغ داغ برایمان میخواند. غزل بود. طنز بود. حتی یک بار فیلمنامه بود. نشستیم روی بالکن و چند ساعت برایمان فیلمنامه را خواند. وقتهایی که بچهها به چیزهای مختلفی پز میدادند در مدرسه – ماشین پدرشان، سفری که رفته بودند، جامدادی آهنربایی- من هم چیزی داشتم که بهش پز بدهم.
3 استفامت و غرور. یادم هست اینها مهمترین صفاتی بود که فکر میکردم دارد. او مقاوم بود. هیچ وقت نمینشست. هیچوقت کمنمیآورد.جز چند لحظه کوتاه در مسجد مادرش و یک بار بعد خواندن طنز سیاهی که گفته بود، به خاطر نمیآورم که گریهاش را دیده باشم. یادم هست چند ماهی که به دلایلی به مشکل مالی برخوردیم- بعدها فهمیدم- عجبترین کار ممکن را کرد. رفت یک کانکشنی با یک دوست اسباببازی فروش زد. قالب و موم و یک چیزهای ارزان خرید و شروع کرد در آشپزخانه اسباببازی درست کردن. پسرشجاعهای پلاستیکی رنگی که سر مداد میشد زد. دارت با توپهای پلاستیکی چسبدار. خانهمان شهربازی مفتی شده بود و ما گرچه نمیفهمیدیم اینها یعنی چه ولی میمردیم از این همه هیجان. بعدها که علت این قصه چند ماهه را کشف کردم باز تحسینم بیشتر شد به این مرد. که نمینشست.
4 لعنت به بزرگ شدن که هیروهای آدم را میدزدد. سالهای نوجوانی و سرتقی و کلهخری با این حقیقت تلخ روبرو شدم که پدرم هم ضعفهایی دارد و داشته در زندگیاش. که نقاطی هم بوده که قابل افتخار نیست. تلخ و دلخور و کبود شدم. همان زمان بود که شروع کردم به عقب عقب رفتن. برای خودم سوگواری کردم و هیروی قدیمی را جایی به خاک سپردم. از هم دور شدیم. نوجوانی به قدر کافی آدمیزاد را از همه دنیا دور میکند. این هم شد مزید علت. زیاد خواست وارد اتاقکی شود که قفلش کرده بودم. نتوانست. کلید را قورت دادم برای همیشه.
5 بزرگتر که شدم و فهمیدم هیروها را فقط میشود لابلای کتابهای مصور پیدا کرد، با حقیقت آدم بودنش کنار آمدم. ولی سالهایی این وسط کم بود. من برای خودم بزرگ شدم. در آن اتاق. تنهایی. به چیزهایی فکر کرده بودم. خودی دست و پا کرده بودم. او خیلی وقت بود از من خبر نداشت. تصویر نویی از من نداشت. به همین دلیل باز میانمان سکوت شد. من داشتم بیست ساله میشدم و او همچنان مرا 13 ساله میدانست. وقتی وارد دانشگاه شدم هزار کیلومتر فاصله مثل اقبالی نامنتظر نازل شد و حکم کرد که سکوتِ میان ما، جبر جغرافیاییست و بس. که البته نبود.
6 دوری و دوستی، دوری و احترام. بود تا هفت سال پیش.
7 هفت سال پیش اتفاقی افتاد که پدر و پسر صاف روبروی هم ایستادند. حق با من بود. هفت سال پیش اینطور فکر میکردم، هنوز هم. جنگی رخ داد که یک طرفش من بودم یک طرفش باقی کسانی که میشناختم و چاووشی آن لشکر متاسفانه چهره آشنایی بود. به آشنایی کسی که زمانی میپرستیدم.
8 جنگها بلاخره تمام میشود ولی زخمیها زخمی میمانند. حق بود که حرف من به کرسی بنشیند و نشست. یک سال با پدرم حرف نزدیم. معجزه گراهامبل هم نتوانست این هزاران فرسخ ما را نزدیک کند. چیزی از این دره رفته بود که دیگر برنمیگشت.
9 بعد 365 روز به میانجیگری مادربزرگی – که دیگر نیست- برگشتم که حرف بزنیم. حرف زدیم؟ بله. درباره آب و هوای مشهد و تهران. درباره قیمت اجناس و وضع اجتماعی. هی منتظر آن لحظهای شدم که دو مرد آخر شب زیر آسمان پر ستاره میایستند و نوشابه میخورند و درباره زندگی و مرگ ، درباره گذشته و پایان کدورتها حرف میزنند. پیش نیامد. دو سه بار تلاش کردم که پیش بیاید. نشد. پس زد. یا نشد…یا پس زد. برای میزانسن محبوب من باید پا روی غرورش میگذاشت که با قاعده بازی جور در نمیآمد. باید صاف در چشمانم نگاه میکرد و عذر میخواست که نمیشد. گفتم که پدرم مرد مغروریست.هر چه باشد روزگاری بابت همین ستایشش میکردم.
10 دیوار یخی ماند. قطورتر از چیزی که زورم برسد به پارهپاره کردنش. حرف میزنیم. حال احوال میکنیم. ولی یخ حرفهای مهم را نگه میدارد در خودش. نمیگذارد رد شوند.
11 دیشب خوابش را میبینم. خواب میبینم خاکستری و محو شده. خواب میبینم کتابی از همه شعرها و نوشتههایش درآمده. در فصل غرلش نوشته شش هزار و خوردهای غزل. سرم سوت میکشد. با خودم فکر میکنم خیلیست. فکر ميکنم این صد و چند صفحه حاصل عمرش است. حاصل همه آن سالهایی که اتاق نداشت و در زیرزمین سیگار کشید و نوشت. و نوشت. دلتنگ از خواب بیدار میشوم.
12 حالا بابا، میدانم آن همکار ناجنست میآید و وبلاگ مرا پرینت میگیرد میدهد بخوانی. یا بچهها تعریف میکنند. میدانم که به دستت میرسد این نوشته. میخواهم بدانی، بیخیال همه تیکههای ناخوشآیند گذشته، حق داری بدانی که چقدر برای من مهم بودهای. چقدر بابت برخی خوشیهایم – مثل نوشتن- بهت مدیونم. حق داری بدانی که الان اینجا نشستهام و دلتنگ تو.
13 یک مصرع خودش در ذهنم میچرخد: اگر درست نبوسیدمت گلایه مکن..
باور کن با خواندن این نوشته بغض گلویم را گگرفت و یک چیزی میان چشمانم دارد این پا و ان پا می کند که پایین بلغزد….بین من و پدرم دیوار یخی نیست اما من هم دیگر دختر کوچولوی دوست داشتنیش نیستم…افسوس
یک حسرت بزرگ به بزرگی دستهای پدروقتی که به هوا میرفتم و به اعتماد دستهایش برمیگشتم ..
سلام.
slam:ghashang va…be manam sar bezan khoshhalam mikoni…
دمت گرم…
یاد خودم و پدرم افتادم. ما هم یه دونه از این دیوارای یخی داریم. خوشبختانه/متاسفانه اگه چیزی بنویسم احتمالش صفره که به دستش برسه.
خیلی دوست داشتم این نوشته ت رو
خودت رو و
پدرت رو
و دلم تنگ شد برای بابای خودم
(اَاَاَ… چقد مرد!)
لعنتي اخه چه سري داره اين وبلاگ
اولا منم تو يه جمع دوستانه به
بابام ميگم قهرمان که البته
اون جمع دوستانه چيز شد مينش!
ولي ديوار يخي به اين قطر نيست
شايد اصلا يه پرده بيشتر نباشه
ولي خب اخ اگه همين پرده هم نبود
چي ميشد!
ولي اين اگر درست نبوسيده ام
تيتر خيلي ضد حال بود واسه منم
يه بار بهم گفت نگران نباش من
مثل کوه پشتتم
اقا انقدر چسبيد
انقدر چسبيد
انقدر چسبيد که منو خراب خودش
کرد ديگه
واسه همون يه جمله هر روز دارم چنگ
ميزنم به پرده و خسته نميشم
سلام سروش جان
بچه ها بزرگ می شوند و برای خود یه پا مرد کامل و حق به جانب
و پدرها پیر می شوند و بچه هایشان را با عشق می نگرند و کیف می کنند از قد و بالایشان
هیچکس کامل نیست.
هر کس را باید در لحظه سنجید. نه در طول یک عمر.
ما هم پدر و مادر می شویم و ما هم کامل نیستیم.
نیمه کاملمان را که نیمه اش از نیمه کامل پدر و مادرمان کرفتیم به فرزندنمان می دهیم . روزی می رسد که آنها همچنان که رسیدم می فهمند که ما کامل نیستیم و آنچنان که می پرستیدنمان پرستیدنی نیستیم
پدر و مادر فقط پدر و مادر هستند مثل جوانی ما که پیر شده اند
تا فرصت باقیست کوه یخ را بشکن
تا پدر هست و می توانی دستانش را ببوسی می توانی موهای نقره ایش را نوازش کنی می توانی برایش بخندی و او کیف کند
کوه یخ را بشکن
تا قبل از اینکه آسمان دنیایی باشد بین تو و کوه یخ و او
خیلی سخت است می دانم
ولی سختتر اینست که دیر شود و تو بمانی و خاطرات کودکی و بغض فروخورده از نشکستن کوه یخ
خودت را جای او بگذار ببین دوست داری فرزندت که حق با اوست با تو که برایش اسطوره بودی باید چه کند.
تا دیر نشده ببوسش و ببویش
پدر با عزت و سلامتی زنده و پایدار باشد و سایه اش بر سر خانواده مستدام
گریه ام گرفت. بین ما هم دیوار یخی هست ولی به دلایلی این منم که نمی خوام دیوارو بردارم.
فکر کنم این داستان خیلی هاست، خیلی ها که پدر/مادرهاشون هیروهاشون بودن و بعد مجبور شدن که باور کنن که هیرویی در کار نیست و بعدترش حتی اینکه وایسن جلوی اون هیروئه و باهاش بجنگن.
خیلی قشنگ این حس مشترک رو نوشتی
منم یه زمانی برای پدرم نوشتم…برای پدری که بلند قده و خمیده ندیدمش…درد داره ولی نمی ذاره کسی صدای دردشو بشنوه…می دونی یه چیزی که هست باباموبه خاطر اینکه تو ذهنم ازش بت نساختم دوست دارم…اینکه همیشه همونیه که بوده…همونیه که هست…بابامو به خاطر کم و کاستش دوست دارم…و این احمقانه ترین حرفیه که شاید کسی بزنه…به خاطر اینکه باهاش فوتبال که میبینم عشق می کنم…وقتی باهاش تو ماشین می شینم از زمین و زمان حرف میزنه …از ترافیک از اتوبان.از قیمت ماشین…از هر چی که فکرشو کنی…راستش اعجاز بابام همیشه در اینه که خود خود خودشه…قد بلند.با چهره ای که همه می گن بد اخمه…با زبونی که همیشه تلخه چون غیر از واقعیت به زبونش نمیاد…و خیلی چیزای دیگه…راستش من بابامو به خاطر این چیزا دوست دارم…از بچگی بت نکردمش…چون بت نبود…خودش بود…بابام خودش بود…
عالي بود، ممنون!
گریه کردم.امیدوارم این دیوارها بریزن. حیفه از کسایی که دوستشون داریم دور باشیم.
سلام خوش به حالت که به این راحتی حرف میزنی
حرف دل خیلی ها رو زدی
یا حق
سلام:
بعد از مدت ها اومدم اينجا و خواب بزرگ رو يه جور ديگه اي خوندم و يه جور ديگه اي هم به دلم چسبيد…
بسيار صادقانه و پر احساس نوشته بوديد و من از گودر اومدم اينجا تا ارادت و استقبال خودمو نسبت به اين نوشته ي واقعن دوس داشتني اعلام كنم…
خيلي عالي بود آقاي خواب بزرگ…
اميدوارم هميشه اين چنين زيبا از احساساستون بنويسد و تحسين بابت اين همه شجاعت در بيان اين احساس شگفت…
با كلي آرزوي خوب
خیلی زیبا بود
حدس مي زنم پدرتان اين نوشته را بيش از يك بار بخوانند.
فوق العاده بود. شجاعانه بود و مغرور و پر از احساس. فکر کنم شما هم باید شبیه پدرتون باشید:)
ضمیر ناخودآگاه ما رو ورق میزنی؟
عالی بود
از روحت خوشم میاد!
همیشه و توی همه نوشته هات
ای مطرب مهتاب روی
آنچه شنیدی بگوی
دیوار یخی من گاهی قده خود قطب شماله
دلم برای آغوش گرم پدرم تنگه تنگه تنگه
منهم
دلم تنگه تنگه تنگه برای آغوش پدر
برای نگاه پر از مهربانیش
برای دستهای گرمش
برای خنده هایش
برای اخمهایش
برای شادیهایش
برای ناراحتهایش
دلم تنگه تنگه تنگه
ای آسمان پدرم در این لحظه های بی کسیم کجاست؟
لطف میکنی شعر رو به صورت کامل برام بفرستی (یا بذاری اینجا)؟
اگر درست نبوسیدمت گلایه مکن..
از دیروز دارم می گردم تو کاغذهام. به محض این که پیدایش کردم حتمن
oh.my.god
کامنت من کو؟
گفته بودم امیدوارم پدرتون حتما این نوشته رو بخونه توروخدا از هم غافل نشین حیف نیست؟
پسرجان، گفتن ندارد که در مثل مناقشه نیست و البته گفتن دارد که من حرفت را قبول دارم و حالا چه باید کرد اگر حرفی را قبول داشته باشی و در مثل مناقشه نباشد اما راوی زده وسط خال و یکی از امهات تاریخ بین الخودمانی را تحریف کرده؟ مرد مومن اگر حرف های تو یادم نباشد که هست، حرف خودم که حتما یادم هست. ماجرای سگ کشی و بیضایی و آن مقاله که نوشته بودی انگار باید هر چند وقت یک بار زنده شود تا تو فرصتی داشته باشی و تاریخ را به شکل دلخواهت روایت کنی. از نظر من سگ کشی فیلمی پایین تر از معیارها و استانداردهای خود بیضایی بود اما وقتی بعد از سال ها فرصتی دست می دهد تا بیضایی فیلمی بسازد، به آسانی می توانم چشم بر نقطه های ضعیفش ببندم ( منظورم این است که می توانستم ببندم و بستم البته)
داستان:
یادم می آید سال ها پیش هر روز صبح زود زنانی از روستاهای اطراف اهواز سینی بر سر می آمدند و می نشستند گوشه کنارها و شیر و ماست و کره و دوغ محلی می فروختند به خلق خدا. مردمی هم که صبح زود هوس لبنیات کرده بودند می آمدند و می خریدند البته. روزی آمدم سراغ یکی از همان زن ها و پنیر خریدم. وقتی راه افتادم که بیایم خانه، صدایی شنیدم: خش…خش…برگشتم و دیدم ای دل غافل، بنده ی خدا که متوجه شده سرشیرش زیادی سفت است، از آنجا که راه درازی از خانه اش آمده بود و دسترسی به شیر گاومیش نداشت…بله، خلاصه از تولید به مصرف، سینه اش را بیرون آورده و خش …خش، از شیر خودش در سرشیر می ریخت که کمی نرم تر شود. من چیزی نگفتم اما زنی که او هم آمده بود تا چیزی بخرد افتاد به شکایت که چه می کنی؟ آن بنده خدا هم با قیافه ای مظلومانه و با لهجه ی با مزه ای جواب داد: خودش راه دور…سرشیر سفت…
بعد از تحریر: از نظر من هم سگ کشی خیلی گل درشت بود. گیرم حالا درشتی اش کمی بیشتر از آن روزها شده اما خب، می دانستم که راه بیضایی خیلی دور است و او چاره ای ندارد و تا محصولی که درآورده قابل مصرف شود، مجبور است که چیزی به آن ببندد.
با احترام
همیشه کارت درست است و این بار هم! بغضم گرفت. در حال نوشتن رمانی هستم در همین مضامین. هیرو بودن پدر و بعد همین هیرو مثل یک بت جلوت میایسته و تو توی دوراهی شکستن و مستقل شدن و یا زیر سایهی این بت بودن هستی.
آقای روحبخش، من وبلاگتان را مرتب میخوانم. خوشحالم بگویم که از نثرتان یک خانهی شخصی درست کردهاید که بازدید و تجربهاش خیلیها را غافلگیر میکند.
ممنون
به دل نشست، بد هم نشست .
زیاد خواست وارد اتاقکی شود که قفلش کرده بودم. نتوانست. کلید را قورت دادم برای همیشه.
زندگی همینه، همینقدر که بتونیم دلشونو نشکنیم کار بزرگی کردیم، دنیایی که ناقص خلق بشه تا ابد ناقص می مونه
قشنگ بود،همین.
اميدوارم نوشته دلنشينت زمينه شروع يه دوستی تازه باشه بين شما, تا فرصت ها از دست نرفته. چون بعدش آدم خيلی حسرت می خوره.
چه خوب كه هنوز زنده است كه تو اين ها را نوشته اي… اين كه مي گويند گاهي خيلي دير است، حرف راستي ست.
عااالی
هر قدر نوشته خوب بود و تاثیرگزار، احساس پس آن مقدس است.
kheili khoob bood. kaash manam mitoonestam be babam ina ro begam.
merci!
چه غمی داشت حرفاتون…
بين ما اما هيچ ديواري نيست
تا من برسم به بيست ، او ديگر نيست !
بيست و پنجسال است كه نيست
مرد گنده اي كه سالهاست پدر شده است ، هنوز غم بي پدري ميخورد و غبطه ي با پدران !
***
پدر پدر است حتي اگر كه يك مشت استخوان باشد .
اگر كه بين من و او ديوار زجنس يخ باشد .
پدر اگر كه تكه چوبي است ، باز هم پدر است
من اين سخن شنيده ام از او كه سالهاست بي پدر باشد !
***
ناگهان چقدر زود دیر میشود:(!
این دیوار یخی خیلی آشناست. بیشتر ما یکی از اینها رو تحربه کردیم.
می شه یه زحمتی بهت بدم: می تونی لینک اون پستت رو که درباره اون مردی بود که خودش رو از بالای برج های تجارت جهانی انداخت پایین برام بفرستی؟ کامنت بذار توی وبلاگم 🙂
آره منم درخواست علی رو داشتم
نوشته ات قشنگ بود.من که پدرم و از دست دادم شما قدرشون رو بدونید..
خدا رحمتشون کنه
یادمه فقط یه بار با بابا نشستیم و یه دل سیر گریه کردیم و حرف زدیم. دیگه تکرار نشد.
اگر درست نبوسیمت… این از همون رازهاییه که همیشه تو دلمون رسوب می کنه.
گلایه مکن؟ ولی چرا؟
ما حق داریم گلایه کنیم اگر درست بوسیده نشیم. وقتی هیروهااز واقعیت به افسانه تبدیل می شن، وضعیت دردناکی رو به وجود میارن.و دردناک ترین بخش قضیه اینه که خودشون این کار رو می کنن. هیروی من حتی به افسانه تبدیل نشد. شکل بتی بود که شکست و تکه های تیز شکسته اش هنوز توی قلبم فرو میره. درسته که خودم روبزرگتر و کامل تر پیدا کردم اما از اونجایی که ماهمیشه بچه می مونیم و همیشه دنبال هیرو می گردیم- بخصوص اگر زن باشیم-،بدون هیرو صاحب زندگی بورینگ و مزخرفی می شیم. اما این نظر سایکالاجیکلی منه: گلایه کن… اگر درست بوسیده نشدی. (راستش منم تمایل دارم متن کامل این شعر رو بخونم. اگه لطف کنین).
نیمه اولش یک تراژدی فانتزی بود ادامه اش را نمی دانم
الان دقیفا 75 روزه که من با قهرمانم حرف نمی زنم
جوری زندگی می کنیم که انگار از بدو خلقت نه من بودم نه اون
باید باور می کرد که من بلاخره روزی بزرگ می شم و خودم تصمیم می گیرم.
الان قبول کرده و پذیرفته
اما من تو بدترین دوره زندگیمم و احتیاج دارم بیاد و باز تکونم بده
من روی برگشتن ندارم اون تواضعشو
بابا ها بدترین ابر قهرمانان جهانن
سلام.
با عرض معذرت .می دونم بی ربطه به پست شما . اما ،از مهندس خسته خبر دارید؟واقعاوبلاگش رو دیلیت کرده؟
ببخشید . اما فقط شما رو میشناختم که اون رو هم میشناخت.یعنی در واقع جفتتون رو میخوندم . و شما هم جفتتون همدیگر رو می خوندید…
نزدیک 1 سال با قهرمانم حرف نزدم. خانواده دیگه برام معنی نداشت. فقط می دیدمش سلام می دادم و تمام. یه شب بعد از کلی شب گفت بریم درکه! گفت بیا بریم مشکلاتمون تو گود بریزیم تمومش کنیم بره. کلی حرف زد. منم کلی. و برخلاف قاعده بازی معذرت خواست. عمری منتظر این لحظه بودم و وقتی معذرت خواست من خورد شدم تا اون. از خودم بدم اومد. سرم گیج می رفت. یه حسی می گفت هیرومو خورد کردم. به خودم می گفتم مجبورش می کنم بگه اشتباه کرده ولی وقتی گفت اصلاً حالم خوب نبود. ناگفته نماند یه خوبیهایی هم داشت. فهمید من چمه، چی می خوام، چی فکر می کنم و من نیز
اون روز بهم گفت فکر می کنی چند سال دیگه من و تو کنار هم باشیم که 1 سالش رو به همین راحتی از دست دادیم و من کماکان تو فکر اینم که حسرت 1 سال از دست رفته رو بخورم یا شوق دوباره شناختن همدیگر رو
هیچی سخت تر از شنیدن عذر خواهی پدر و مادر نیست
مخصوصا پدر
حتی اگر تمام حق و حقوق دنیا در دستان تو باشد
نه؟
نمی دانم چرا قبلش همه مان فکر می کنیم که او باید اشتباهش را بپذیرد ولی وقتی پذیرفت و عذخواهی کرد این ما هستیم که می شکنیم و خرد می شویم. به راستی چرا؟
حكايتمان عجيب نزديك است
جز قسمت آخر
كه تن دادم به خواست پدر
7 سال مي گذرد از آنروز
اما هنوز
به درستي يا اشتباه بودن تصميمم فكر مي كنم
…
خواب بزرگ جان ، پستی بگذار .حالمان را خوب کن …
جاي چنين زخم هايي خوب نشدنيه فقط براي بهتر شناختنش
كتاب مرد مرد رابرت بلاي رو پيشنهاد مي كنم بخونين.
اين پست رو براي چندمين بار مي خونم نمي دونم؛ اما هر بار
بيش تر تكونم ميده.آخه خيلي وقت بود سعي كرده بودم فراموش كنم
اين فاصله رو؛ اين كه قهرمان منم مرده، اما اين نوشته ها دوباره
حالمو بد كرد.
وقتی هیرویی از دست می دهی دیگر نمی توانی هیرویی جدبد بدست بیاوری و این یعنی دیگر نمی توانی مثل هیرو از دیوار بالا بروی … نمی توانی پرواز کنی … نمی توانی دختر خوشگل قصه را تور کنی … وهمه این ها واقعا جای تاسف دارد .
لعنت به بزرگ شدن که هیروهای آدم را میدزدد
این دنیا هیروی من را هم دزدید
و یک روز ناباورانه بتهایی که سالها باعشق می پرستیدم شکست
و من تهی شدم و خالی
كاش مي تونستم اين نوشتتو پرينت بگيرم بدم به بابام…
اما حيف كه ديوار يخي حرف هاي مهم رو تو خودش نگه مي داره …
پرینت بگیر. نگذار برای روزی که مجبور شوی بنویسی
عالی…
تا به حال كسي از خود ديوار پرسيده كه چه حالي دارد اين سالها!
تا به حال كسي از او خواسته كه ميخواهد قطور شود يا نه؟
دلش ميخواهد بريزد حالا؟
اصلا حقش بوده پي ريزي بشه؟
چرا كسي به فكر ديوار نيست اينجا
تو خواهان اصلاحش هستي و من فقط در خواهان بودنش.تو دوري و من نزديك به مردي كه روز به روز غريبه تر مي شود.تو رها شدي سال ها پيش و من در ارزوي پريدنم
خیلی خوب بود
فروید یه نظریه داره که میگه اصلاً خدا از همین نقطه آغاز میشه
نقطه ای که خدای بچگی یعنی «پدر» با بزرگ شدن ما دیگه خدا نیست، یک آدم معمولیه. اینجاست که خدا رو می سازیم.
البته یونگ برعکس این فکر می کنه،میگه خدا تو فطرت ما هست و وما وقتی به دنیا می آیم دنبالش می گردیم، و پدر رو پیدا می کنیم و با خدا اشتباه می گیریمش